سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
بدترین برادران کسى است که براى او به رنج افتى . [ چه رنج افتادن مستلزم مشقّت است . و این شرّ را برادرى که براى او به رنج افتاده‏اند سبب شده . پس او بدترین برادران است . ] [نهج البلاغه]
 
 

شهید محمدرضا هادی تواتری

جانشین گروهان رزمی سپاه کردستان (بانه)

شهید محمدضرا هادی تواتری

طبق قرار و برنامه قبلی به دیدار خانواده ی شهید تواتری رفتیم.

مادر شهید تواتری پس از احوالپرسی و سرسلامتی نکته ی جالبی را خاطر نشان کردن؛ وقتی که ما گفتیم بر حسب وظیفه به دیدار شما آمده ایم تا از احوالات و منش شهید شما آگاهی یابیم ایشان فرمودن اولاً از قدم و حرکت های شما مشخص و در قلب و روح شما این ودیعه نهاده شده و شهدا خود خواسته اند که این کار را انجان دهید و به دیدار ما بیایید دوماً مطمئن باشید که شهید هم شما را خواسته و دل به دل راه داره که الان شما اینجایید و میخواهید راه آن ها را ادامه دهید. مطمئن باشید کههمان طور که شهید های ما راه امام و انبیاء را دنبال کردند و به حق رسیدند انشاءالله شما هم خواهید رسید.

همان طور که رهبر انقلاب برای دین اسلام قیام کرد. البته نباید گفت آن موقع که امام نبود دین نبود، دین بود ولی اینجوری روشن و کامل نبود. امام دین را به ما کاملا نشان داد و فهمان.

 

مادر شهید تواتری

مادر شهید در ادامه نصایح و سخنان خود به سخن امام که سربازان من همین بچه های در گهواره هستند اشاره کردند و گفتند: واقعا هم محمدرضای من آن موقع در گهواره بود و الن من فهمیدم که منظور امام (ره) چه بود.

آن زمان ما در تهران سکونت داشتیم و از اوضاع مخالفت های امام با رژیم اطلاع داشتیم و گه گاه در خیابان ها اعلامیه ها را می خواندیم و در تجمع ها شرکت می کردیم.

بعد از تبعید امام بود که ما به شمال بازگشتیم و چند سال بعد تقریباً محمدرضا سوم ابتدائی بود که به خاطر وجود بچه ها در راهپیمایی ها کمتر شرکت می کردم و سعی می کردم مانع حضور محمدرضا درراهپیمایی ها بشم ولی او به راهپیمایی ها می رفت و در تظاهرات ها شرکت می کرد.

وقتی خواست بره جبهه من مخالفت کردم ولی اوبه من گفت : مادر جان مگر تو مسلمان نیستی مگر تونماز نمی خوانی مگر تو قرآن نمی خوانی من گفتم آره گفت: پس مگر کلام امام را نشنیده ای که گفتند سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن. پس شما نماز نخوان و من هم جبهه نمی روم.

من هم پیش خودم گفتم حرف های امام همش از قرآن و درست پس خدا یا هر چه صلاح می دانی همان را برای ما پیش بیاور.

در ادامه مادر شهید از اعجاز کلام امام گفت:

نمی دانم در کلام امام چه بود شب می گفت کاری را بکنید صبح جوان ها انجام می دادند. صبح می گفت کاری را انجام بدهند شب انجام می شد آنجا بود که من معنای کلام امام را کاملاً درک کردم.

در قبل از انقلاب بچه های هم سن و سال او به همراهی هم در کوچه شعار می دادند و تظاهرات می کردند. آن ها هیچ نداشتند، هیچ اسلحه ای نداشتند جز زبان و ایمان.

ما بعد از انقلاب بود که حقیقت اسلام و قرآن را درک کردیم. ما بعد از انقلاب فهمیدیم که امام حسین (ع) که بود و چه کرد و بعد به چشم خود دیدیم این جوانان چگونه راه او را به پیش گرفتند و پیروز شدند.

مادر شهید در سخنان خود گذاری زد به دوران بعد از انقلاب و توظئه ها بر علیه انقلاب اسلامی ایران و مقایسه آن با انتخابات اخیر و چه خوب مقایسه کرد که جای آن سخنان اینجا نیست و خوش به حال آن هایی که با ما بودند و شنیدند و ذره ذره بهره را نسیب جان و روح خود کردند فقط ذکر همین نکته را کفایت دارید که به نظر ایشان خداوند منان حامی انقلاب اسلامی ایران است و افرادی که در آن نفوذ کرده اند و راه کج پیشه نموده اند را رسوا می کند.

در ادامه مادر شهید چند خاطره برای ما بازگو کردند:

خاطره اول: دیدار با امام (ره)

محمد رضا اول راهنمایی بود مه خواب دید ( هنوز هم نمی دانم چه خوابی) و گفت که باید من را ببری قم امام را ببینم. من به او گفتم شرایت برای رفتن به قم فراهم نیست ولی او اصرار داشت که اگر مرا نبری من خودم می روم. وقتی پا فشاری او را دیدم با دوستان در تهران تماس گرفتم تا ما را با کاروانی که به دیدار امام می رفت همراه سازند. خلاصه ما به قم رفتیم و محمدرضا موفق شد در آن سیل عظیم جمعیت امام را از نزدیک ملاقات فرماید و او هنگامی که بر دوش یکی از مراقبین سوار بود و برای من دست تکان می داد او را دیدم.

خاطره دوم: اعزام به جبهه

او به خاطر هیکل درشتی که داشت به بچه های دوم راهنمایی نمی ماند و برای اعزام به جبهه شرایط سنی برقرار بود او از آنجایی که از این قضیه اطلاع داشت با اندام درشتی خود در سپاه برای اعزام نام نویسی کرد و وقتی که شناسنامه خود را برای ارائه برد تازه همه فهمیدن که سن او کم است و اوچه کلکی سوار کرده ولی او به هر زحمتی که بود آن ها را راضی کرد و اعزام شد.

بعد اعزام تا شهادت :

بار اول محل اعزام او اهواز بود. من می خواستم همراه او تا محل اعزام بروم ولی او نمی گذاشت. من به نماز جمعه رفته بودم که در آنجا امام جمعه جمله ای گفت که من را تکان داد( هر کسی ساک رزمنده ای را برای او حمل کند اجری همانند اجر او را خواهد داشت) من با خودم گفتم من که مادر اویم و چیزی از دیگران کمتر ندارم پس به دنبال او رفتم ولی او منتظر من نمانده بود و رفته بود. 3 ماهی گذشت و او برای امتحان های خود به خانه آمد و در امتحانات شرکت کرد و اینبار یه قصرشیرین اعزام شد او در منطقه ی عملیاتی در اعزام دومش ترکش خورده بود و چون امکانات درمانی در آنجا کم بود او را با هواپیما به مشهد فرستادند او در بیمارستان به هوش آمد و جویای احوالات خود شد وقتی متوجه شد که ساکش را برای خانه فرستاده اند سریع به سمت خانه حرکت کرد تا مبادا من نگران شوم و فکر کنم که او شهید شده است.

من هنوز از ماجرا خبر نداشتم و او در حال آمدن از مشهد به خانه بود.

صبح در حال خواندن نماز بودم که ناگهان صدای او را شنیدم که مرا صدا می زد ولی کسی نبود خیلی ترسیدم و او تقریبا ظهر همان روز به خانه آمد و بعد از مداوای سرپایی و دوباره به منطقه رفت و تقریبا 2 ماه دیگر برای دادن امتحانات به خانه آمد و اینبار به جبهه بانه اعزام شد که در همان جا به شهادت رسید.

وقتی که موقع اعزام به بانه بود باز هم  نگذاشت که او را تا محل اعزام همراهی کنم. به اسرار همسایه ها رفتیم تا بدرقه شان کنیم. دوستانش که از این موضوع اطلاع داشتند هر چه بهاو می گفتند که با ما بیا کارت داریم نمی آمد تا اینکه او را  روی دست گرفتن تا مرا ببیند و با من خداحافظی کرد و این آخرین دیدار من با او بود.

حفظ آمادگی:

او از یازده سالگی برای آمادگی خود شروع به آموختن کاراته کرده بود و بدن خود را آماده می کرد. من از قناعت او در تعجب بودم که حتی از خریدن یک کیسه بکس هم برای تمرین خودش می گذشت وبرای خود کیسه ای با ماسه و شن درست کرده بود و با آن تمرین می کرد.

چگونه از شهادت محمدرضا آگاهی پیدا کردید:

مادر شهید گفت: من خودم متوجه شده بودم شب خواب دیدم یک جوان که او را نمی شناختم آمد و به من گفت بیا برویم به یک جایی من با او رفتم. او مرا به یک صحرای زیبا برد که به چشم دیده ام و به زبان نمی توانم بگویم این صحرا پر بود از گل های لاله،گلهای لاله، قشنگی  وصف ناپذیری داشتند من همین که مشغول دیدن گلهای لاله بودم ان جوان یکی از گلهای لاله را به دست من داد.وقتی من از خواب بیدار شدم متوجه شدم که اتفاقی افتاده است چند روز بعد خبر شهادت محمدرضا را به من دادند.

مادر می گفت پیمودن راه شهیدان کمتر از شهادت نیست.

 وقتی که از شیطنت های کوچکی شهید با خبر شدیم از مادر شهید خواستیم تا خاطره ای که او را به خنده می اندازد برای ما تعریف کند:

مادر شهید گفت: بچه ها کوچک بودن من می خواستم ماست خیار درست کنم ظرف ماست رو گذاشتم روی سفره و رفتم خیارها رو پوست بگیرم، دیدم با چنگال همه ی ماست ها رو خورده بهش گفتم محمدرضا می خواستم ماست خیار درست کنم؛ گفت: شما می خواستی ماست خیار درست کنی بدی بخوریم منم توی شکمم ماستخیار درست کردم.

وقتی می خواست بره جبهه مادربزرگش آمد پیش ما آخه خیلی محمدرضارو دوست داشت و بهش می گفت که نره و از این حرفا. وقتی دید که نه این حرف ها جواب نمی ده گفت پس می خوای بری بهشت محمدرضا مهلت نداد گفت آره ولی شما نمی تونی بری بهشت.

مادرم خیلی ناراحت شد و محمدرضا برگشت بهش گفت آره مادرجون تو دیگه خیلی پیر شدی اگه جوان بودی می رفتی بهشت ولی الان دیگه نه .

ولی ناراحت نباش به هر میزان که خوبی کرده باشی جوان می شی و می ری بهشت و 2 تایی با هم خندیدن.

  

دوستی پا برجا:

محمدرضای ما با شهید امیریان 2 دفعه ی قبل رو رفته بودن جبهه و لی وقتی می خواستن برن بانه به اون گفته بود تو نباید این بار را با من بیایی( آخه می دونست که عملیات سنگینی در پیش است) چند روز قبل از اعزام مادر شهید امیریان آمد خانه ما و با محمدرضا صحبت کرد.

مادر شهید امیریان: تو چرا نمی خوای رضا رو با خودت ببری .

محمدرضا برگشت و به مادر شهید امیریان گفت: خانوم امیریان رضا ایندفعه اگه بیاد شکلات پیچ بر می گرده ها؛ من نمی خوام رضا را شکلات پیچ برگردونیم.

مادر شهید امیریان هم که متوجه نشده بود گفت: بذار شکلات پیچ بشه چه اشکالی داره!!

خلاصه نگذاشت که رضا باهاش بره بانه.

وقتی که محمدرضا رو آوردن رضا خیلی بی تابی می کرد و می گفت محمدرضا تو من و تنها گذاشتی و رفتی بعد از هفتم محمدرضا بود که رضا هم رفت و دیگه برنگشت.

 

برادر و مادر شهید

مادر شهید و برادر شهید محمدرضا تواتری هم گله داشتن از پارتی بازی ها و رفیق بازی ها و ... و باز هم همان سخن که همه گفتند خون شهیدان ....

 مزار شهید تواتری

 


مدیر وبلاگ ::: پنج شنبه 89/4/10::: ساعت 1:54 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 112
بازدید دیروز : 7
بازدید کل : 65530
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
مدیر وبلاگ
این وبلاگ برای آشنایی بیشتر با فرهنگ شهادت و ایثار و آشنایی با سیره ،روش ،زندگی ،زندگینامه و نکات مهمی از زندگی این شهیدان بزرگوار و همرزمان و فرماندهان آنان تهیه شده است.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
یادمان شهدای والامقام چالکیاسر شهرستان لنگرود
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.





.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت